باخیالت خاطرات را سر میکشم
برمیگردم به سالها قبل
که به آفتاب سلام میکردیم
ونان وپنیرمان را
با مترسکها میخوردیم
میدویدیم از مرز صبح و شب
آنگاه آرام میگرفتیم روی خنکای لوکه ای
وستاره ها را دوراز چشم ماه درو میکردیم برای صبح فردایمان
برمیگردم
به لبخند عروسکت
یادت می آید؟
بیا با هم کمی هم به آینده برویم